خیابان خلوت و خیس

گرگ و میش صبح سرد پاییز ، کلاغ ها هم هنوز خوابند

خیابان خلوت و خیس

گرگ و میش صبح سرد پاییز ، کلاغ ها هم هنوز خوابند

مرگ آسمان

هر چه دریا بود به آسمان پیوست

هر چه رود بود

هر چه شبنم ، هرچه آب بود

افسوس ... آسمان دیگر نمی گرید

مظلومانه از دردِ بسیار ، مُرد

در سوگش ... آه

هر چه اشک ریختم ، بخار شد


بر ساحل این کویر نیلگون 

در حسرت آن ابرهایی که باد بُرد

من نیز عاقبت روزی،

از تشنگی  خواهم مُرد



ناله دیوارها

رهگذر

در این خیابان خلوت ، با سوزنِ در دستش

افکار خویش را بر پیکر عریان این دیوار های بی زبان می دوزد

اما دیوار ها دیگر به تنگ آمده اند ... نفس نمی کشند ،

نمی خواهند ترک های دل هاشان، امتداد کمان ابروی ماه باشد ...


رهگذر از دیوارها دلگیر است... می اندیشد:

که جامه اش را از تن بیرون کند و با آهِ خویش نوک سوزنش را بگُدازد

و طرح رُخ ماه را برای همیشه

                                           روی دیوار دلش حک کند ...



شربت سرخ

در آن  خیابان پر ازدحام

میدیدم که مردم از مغازه های گنبدی شکل ، نوشیدنی سرخ رنگی می خرند ... و به چه لذتی می نوشند

اما من هرگز بهایی برای خریدش نداشتم ...

فروشندگان انسان هایی خاص با لباس هایی خاص بودند

یک بار فروشنده ای را تعقیب کردم و دیدم که با ظرفی در دست ، به پشت بام عبادتگاه شلوغی می رود

خوب که دقت کردم ، دیدم که آن جا از آسمان، این شربت سرخ رنگ می بارید

و او ظرفش را پُر می کرد ...


گذشت و من از آن خیابان رفتم ...

اما بعد ها ... من سوار بر بال های  مرد پرنده پرواز کردم

بر فراز آن خیابان ... بر فراز ابرهایش...

به چه مشقت هایی هفت آسمان آن را شکافتیم ...


و آن جا به جسد خدا رسیدیم ، که خنجر بزرگی در قلبش فرو رفته بود و از او خون می چکید ...



پ.ن : خیابان پر ازدحام  و  مرد پرنده  لینک به دو نوشته پیشین و کاملا مکمل این نوشته می باشند.

پ.ن2 : این نوشته هیچ ارتباطی به نوشته ها و تشبیه های "نیچه" ندارد...


برای همیشه

برای زیبا الهه ی آرمیده

بر مزارش...

نه دیگر اشکی برایم باقی مانده ،

                                            نه خونی، که بگریم

برای همیشه...

چشم بر هم نهادی و آسمان را از روشنایی محروم کردی

گرمای خویش را از زمین بازپس گرفتی

و با سرمای اندامت زمستان را جاری کردی

دیگر نفس نمی کشی ... ابرهای تیره تکان نمی خورند ...

و دیگر باران را گریه نخواهی کرد ...


برای همیشه...

                     چشم بر هم نهادی ...

و هیچ مپنداشتی

که ماهِ مرا نیز پشت چشم هایت زندانی کردی

                                                       برای همیشه...

                                                                        چشم فرو بستی و رفتی ...

آه ... چقدر بی رحمی ...



خیابان پر ازدحام

یک شب اما به اشتباه، بدانجا رفتم ...

به آن خیابان شوم که شب، خلوت به نظر می رسید...

آن جا نزدیک بود از فرط گرسنگی بمیرم ... اما عاقبت ... یک شب نیز، گریختم

آری من از آن خیابان پر ازدحام گریختم ،


خیابانی که انسان هایش روزها در رستوران ها یکدیگر را می خوردند

تا زنده بمانند و فردا در بیمارستان ها ، یکدیگر را بزایند ...

خیابانی که در دکّان هایش، خود را می فروختند و یا می خریدند

و آن که "خود"ش را نمی فروخت یا نمی خرید از گرسنگی می مرد و بدنش را به رستوران ها می بردند.

خیابانی که ماه نداشت و در شب های همیشه تارش انسان ها مسخ می شدند :

خفاش ها روی دیوارها ، گرگ ها در لابلای دکّان ها و خانه ها، و *پیراناها در گنداب های خیابان بودند

و کفتارها و روباه ها در خانه ها ،

و در خیابان، هر کس که مسخ نشده بود، خونش را می خوردند

و بدنش را برای اهالی خانه ها می بردند...


یک شب اما که ماه نیز شاید به اشتباه ، آن جا طلوع کرد ،

همه ی حیواناتِ خیابان پنهان گشتند ،

و من گریختم .


* پیراناها ماهی های خونخواری هستند با جثه کوچک اما آرواره های قوی و دندان های تیز که گروهی حمله میکنند و با ایجاد جراحات سطحیِ زیاد ، پوست و خون طعمه را می خورند و او را از پای درمی آورند.

پ.ن : برای اینکه خواندنِ نوشته آسان تر باشد اینگونه جملات را زیر یکدیگر می نویسم، و اسم آن را شعر نمی گذارم.



رستگاری زیر باران

آن ها نه می بینند ... نه می شنوند

و نه هرگز عشق بازی کرده اند ...

چیزی جز خاک نخورده اند

و هیچ گاه در خاطر آفتاب خطور نکرده اند

لکن

     تنها و تنها  آن ها ، کِرم های خاکی

                                                   زیر باران رستگار می شوند ...




پ.ن : کرم خاکی تنها کسی بود که در هوای بارانی دیشب در خیابان، رهگذر را دید.

پ.ن2 : کرم های خاکی تک جنسی هستند ، به وقت روز زیر خاک پنهانند، و شب ،هنگامه باران از خاک بیرون می آیند...

نه چشمی دارند و نه گوشی.


فرشته مسافر

حتی از دوردست ها... می بینم :

شبانگاه که چشم هایت را می بندی

از بندرگاهِ پشت پلک هایت

با کشتی خیال، به سمت دریای یاد من عزم سفر میکنی

با این که می دانی حتی "دریای سیاه" هم ، هزار بار از دریای خاطرم ، سپید تر است...

هر شب اما باز ، دیوانه وار ،

                                    خود را در این دریای تار،  غرق میکنی ...

آه...

     تو ... اِی نورانی ترین

                                 فرشته ی مسافر ...





نقاشی از : Pablo Picasso


درختان ایستاده می میرند

درختان ایستاده میمیرند ، در بستر سوزناک اما سپیدِ! برف

درختان تنهایند ، جنگل هم که باشند ، هر درخت تنها می میرد

درختان بی صدا می میرند ، در گورستان سرد اما نامرییِ! هوا

روح درخت مِه می شود در بستر سوزناک اما سپیدِ! برف

هر درخت فقط از مرگ خویشتن خبر دارد زیرا

درختان ایستاده می میرند ، حتی اگر مثال سرو، سبز! باشند


نظاره می کنم بازدم نفس هایم را، در فصل راستی ها ،

توده ای از مِه است، آری...، روح درخت است...

.

.

"داروین" اشتباه کرده است.





  عکس از : Andrei Baciu

پ.ن : من اسم امثال این نوشته هایم را شعر نمی گذارم.


باران بیشتر ببار

باران ، بیشتر ببار

گرچه خانه مقوایی ِ بی خانمان را ویران کرده ای

باران ، بیشتر ببار

گرچه مزارع را سیل برد

باران ، بیشتر ببار

گرچه نداشته های مسکین را از شکاف سقف خانه اش بر سرش می کوبی

باران ، بیشتر ببار

گرچه آسمان تیره و تار مانده است

باران ، بیشتر ببار

گرچه راهم را گل آلوده کرده ای


ولی باز ببار

تا زمین با حضورت ، نداشته هایش را جشن بگیرد !

و عاشق ها ! زیر باران بروند !


گرچه زخمم را خیس می کنی ، تازه می کنی

اما اشک هایم را می شویی

و پندارم را نخواهی شست ...

بیشتر ببار



پ.ن : من اسم امثال این نوشته هایم را شعر نمی گذارم.


رهگذر و دیوانه

اندام شب سرد بود

دیوانه روی زمین نشسته بود و گریه می کرد

رهگذر به دیوانه رسید،

دیوانه رهگذر را دید و از او پرسید :

روز را کجا می توانم پیدا کنم؟ مسیرش کجاست ؟

رهگذر : نمی دانم ، سال هاست به آن جا نرفته ام گویی هرگز آن جا را ندیده ام ،

چرا به دنبال روز می گردی ؟

دیوانه : شنیده ام آنجا گورستانی است و قبر شب آن جاست ،

می خواهم برایش سوگواری کنم.

رهگذر شمعی از جیبش بیرون آورد، آن را روشن کرد و به دیوانه داد و به او گفت :

اگر روز را پیدا کردی ، به مزار شب که رسیدی ، این شمع را از جانب من بالای قبرش بگذار

و آن را خاموش کن.



الهه مهجور عشق

یک شب سخت طوفانی ، که باران شدیدتر از همیشه می بارید ، فریادهایی آشنا می شنیدم

من نیز همراه باران گریستم ، گویی خدای دلسوخته عشق این بار بلندتر از همیشه ضجّه می زد :


هیچ کس ندید و نفهمید

که تو از کدام آسمان هبوط کردی

جز من

هیچ کس به یاد نیاورد

که تو لیلای کدامین قصه بودی

جز من

هیچ کس نشناختت

تو را  که مادر ونوس  بودی

جز من

هیچ کس نفهمید دلیل  تابش ماه

تویی  که می نگری اش

جز من

هیچ کس نشنید

سکوت هزاران ساله ات را

جز من

هیچ کس ندید و درک نکرد

پهنای روشن و بیکران تنهایی ات را


آه ...

ای الهه مهجور عشق

هزاران سال است ، می سوزم

                                      و مرثیه سر می دهم

                                                                و تنها تو را می نگرم ...



پ.ن : پوزش می خواهم اگر کمی بدخط نوشتم ،روی این دیوارها را که خط خطی میکنم ، دستم می لرزد وقتی واژه "عشق" را می نویسم ، قلمم سنگینی این کلمه را تاب نمی آورد.


رهگذر و سرما

اولین باری که سرما را دیدم به او گفتم :

تو کمی مرا آزار می دهی ، خاصیت تو چیست ؟

پاسخ داد : من هر آدم را بیرون از خانه، به خودش نزدیک تر می کنم .

در خیابان بین آدم ها، حقایقی را نشان می دهم ،

و بهانه گرمای خانه هایشان هستم.


گذشت و بعدا که بیشتر او را دیدم و شنیدم ، فهمیدم که

سرما همیشه "راست می گوید" اگرچه کمی آزار می دهد.

حقیقت را می گوید اگرچه تلخ باشد.

لذا سرما را با همه تلخی ها و سردی هایش دوست دارم ،

بسیار بیشتر از گرما با همه ی شیرینی ها و گرمی هایش .


پ.ن : شنیده بودم بعضی ها سرما را می خورند ! و من دیشب ساده لوحانه تکه ای از سرما را بلعیدم تا شاید خاصیتش را بهتر دریابم ، اما گویا خوردنی نبود ، حالم بد شده ، چند روزی باید گوشه زمین بخوابم.


قدرت کودک

روزی از کنار رودخانه ای گذر می کردم

خسته بودم از سرسختی این جاده که با عبور هر رهگذر بر جای خود محکم تر می شود ،

و از پیچیدگی اندیشه رودخانه ، که در درختان تجلی پیدا کرده

و هر روز این درختان قطور تر می شوند

و هر روز پرندگان بیشتری بر روی درختان آشیانه می کنند

ریشه ها هر روز رشد می کنند ، دنیا هر روز سرسخت تر می شود...

اما آن روز

کودکی را دیدم که نشسته لب رود و با تلنگری بر روی آب، دنیا را می لرزاند :




 عکس از : Latoday


برای باران

در پاسخ به این شعر "باران"


آن ابر که در چشمان من است

                                   از تراکم حجم آه سرد ماست


تو بارانش باش ، من اشک می ریزم

تو زلال شو ، من نیز سبک می شوم



دو سیب سبز چشم هایش

زبان حال رهگذر :

دخترک زیبای سیب فروش

که دست کوچک سردت، در این سرما

به اکراه سیب می فروشد

و خود، سیب تلخ زندگی را گاز میزنی

سیب نمی خواهم

پولش را ندارم

اما فقط می خواهم

که دو سیب سبز چشم هایت را ببو یم

و دو سیب سرخ گونه هایت را ببوسم

.

.

.

اندوه زیاد روح بزرگت

چه بی رحمانه

بر جسم کوچکت سنگینی می کند

و دردِ "بودن" از آن سوی نگاهت خوب پیداست


و پشت دو سیب چشم هایت

باغستان سیب زندانیست ...






  عکس از : Magda Berny


دختر پاییز

با چه طنازی ها

دختر پاییز

رهگذرِ این خیابان را،

                         افسون خود می کند :





 

 عکس از : Daria Endresen



روزی که فهمیدم زمین گرد است

از تمام عادت ها

از تمام بودن ها

از تمام باور ها

از تمام آلودگی ها

رفتم ...

پشت دشت ها ، پشت کوه ها

پشت جنگل ها ، پشت دریاها ...


آه

هرگز

کسی نفهمید که چه اندازه

دلم سخت گرفت،

وقتی که از همه ی پایان ها گذشتم

و باز ، به نقطه تلخ آغاز رسیدم

و چقدر ناجوانمردانه،

زمین مرا فریفت

اکنون،

اندوهِ "گالیله" را خوب درک می کنم





عکس از : Dinco

پ.ن : من اسم امثال این نوشته هایم را شعر نمی گذارم.

بازار نقاشان

در این کسادی بازار آینه فروش ها

بازار نقاشان ، عجیب گرم است

نقاشانی  که چقدر وقیحانه ،

چقدر بی شرمانه

و چقدر هنرمندانه !

بر روی آینه ها ، صورتگری می کنند.




رهگذر و کلاغ آدم

کلاغی روی شاخه درخت،

زیر چشمی مردی را نگاه می کرد که از آن خیابان و از زیر درخت رد می شد.

مرد متوجه نگاه سنگین کلاغ شد،

رو به او کرد و گفت :

تمام آن پشت بام ها از تمام شما کلاغ ها بیزارند !

کلاغ بلافاصله پاسخش داد:

تمام این درخت ها نیز از تمام شما آدم ها بیزارند !

.

.

رهگذری آن طرف تر این مشاجره را شنید،

تنها کلاغ بی آشیانه آن خیابان،  در نزدیکی رهگذر روی دیوار کوتاهی نشسته بود

رهگذر ایستاد و به آن کلاغ گفت :


این دو  حتما،  کلاغ های آدم و آدم های کلاغ ، را نمی شناسند!

کلاغ ِ بی خانمان سرش را به نشانه تایید تکان می داد ...



امشب سیگار می شوم

امشب آتش می گیرم

امشب دود می شوم

امشب خاکستر می شوم

امشب سیگار می شوم


امشب کسی پُکی به من نمی زند

امشب خود به معراج می روم

امشب آغاز می شوم

امشب زلال می شوم

امشب سیگار می شوم


امشب درد می شوم

امشب آه سینه سوز می شوم

امشب پیر می شوم

امشب می میرم

امشب سیگار می شوم



پ.ن : من اسم امثال این نوشته هایم را شعر نمی گذارم.