برای زیبا الهه ی آرمیده
بر مزارش...
نه دیگر اشکی برایم باقی مانده ،
نه خونی، که بگریم
برای همیشه...
چشم بر هم نهادی و آسمان را از روشنایی محروم کردی
گرمای خویش را از زمین بازپس گرفتی
و با سرمای اندامت زمستان را جاری کردی
دیگر نفس نمی کشی ... ابرهای تیره تکان نمی خورند ...
و دیگر باران را گریه نخواهی کرد ...
برای همیشه...
چشم بر هم نهادی ...
و هیچ مپنداشتی
که ماهِ مرا نیز پشت چشم هایت زندانی کردی
برای همیشه...
چشم فرو بستی و رفتی ...
آه ... چقدر بی رحمی ...