خیابان خلوت و خیس

گرگ و میش صبح سرد پاییز ، کلاغ ها هم هنوز خوابند

خیابان خلوت و خیس

گرگ و میش صبح سرد پاییز ، کلاغ ها هم هنوز خوابند

رهگذر و دیوانه

اندام شب سرد بود

دیوانه روی زمین نشسته بود و گریه می کرد

رهگذر به دیوانه رسید،

دیوانه رهگذر را دید و از او پرسید :

روز را کجا می توانم پیدا کنم؟ مسیرش کجاست ؟

رهگذر : نمی دانم ، سال هاست به آن جا نرفته ام گویی هرگز آن جا را ندیده ام ،

چرا به دنبال روز می گردی ؟

دیوانه : شنیده ام آنجا گورستانی است و قبر شب آن جاست ،

می خواهم برایش سوگواری کنم.

رهگذر شمعی از جیبش بیرون آورد، آن را روشن کرد و به دیوانه داد و به او گفت :

اگر روز را پیدا کردی ، به مزار شب که رسیدی ، این شمع را از جانب من بالای قبرش بگذار

و آن را خاموش کن.



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد