اندام شب سرد بود
دیوانه روی زمین نشسته بود و گریه می کرد
رهگذر به دیوانه رسید،
دیوانه رهگذر را دید و از او پرسید :
روز را کجا می توانم پیدا کنم؟ مسیرش کجاست ؟
رهگذر : نمی دانم ، سال هاست به آن جا نرفته ام گویی هرگز آن جا را ندیده ام ،
چرا به دنبال روز می گردی ؟
دیوانه : شنیده ام آنجا گورستانی است و قبر شب آن جاست ،
می خواهم برایش سوگواری کنم.
رهگذر شمعی از جیبش بیرون آورد، آن را روشن کرد و به دیوانه داد و به او گفت :
اگر روز را پیدا کردی ، به مزار شب که رسیدی ، این شمع را از جانب من بالای قبرش بگذار
و آن را خاموش کن.