رهگذر
در این خیابان خلوت ، با سوزنِ در دستش
افکار خویش را بر پیکر عریان این دیوار های بی زبان می دوزد
اما دیوار ها دیگر به تنگ آمده اند ... نفس نمی کشند ،
نمی خواهند ترک های دل هاشان، امتداد کمان ابروی ماه باشد ...
رهگذر از دیوارها دلگیر است... می اندیشد:
که جامه اش را از تن بیرون کند و با آهِ خویش نوک سوزنش را بگُدازد
و طرح رُخ ماه را برای همیشه
روی دیوار دلش حک کند ...