زبان حال رهگذر :
دخترک زیبای سیب فروش
که دست کوچک سردت، در این سرما
به اکراه سیب می فروشد
و خود، سیب تلخ زندگی را گاز میزنی
سیب نمی خواهم
پولش را ندارم
اما فقط می خواهم
که دو سیب سبز چشم هایت را ببو یم
و دو سیب سرخ گونه هایت را ببوسم
.
.
.
اندوه زیاد روح بزرگت
چه بی رحمانه
بر جسم کوچکت سنگینی می کند
و دردِ "بودن" از آن سوی نگاهت خوب پیداست
و پشت دو سیب چشم هایت
باغستان سیب زندانیست ...
عکس از : Magda Berny