خیابان خلوت و خیس

گرگ و میش صبح سرد پاییز ، کلاغ ها هم هنوز خوابند

خیابان خلوت و خیس

گرگ و میش صبح سرد پاییز ، کلاغ ها هم هنوز خوابند

رهگذر و سایه

انتهای غروب

رهگذر به سایه ای نیمه جان رسید

سایه آهسته گریه می کرد

رهگذر از سایه پرسید : چرا اشک میریزی ؟

سایه با صدای رنجور پاسخ داد :

یک روز صبح زود، که عشق من، شوهرم "ماه" نبود،

خورشید مرا از زیر تنه ی تنها درخت کویر دزدید

و اینجا زیر این دیوار خرابه ، در این خیابانی که هیچ گاه ماه در آن نمی تابد زندانی کرد.

این جا همه عریانیم را می بینند

مرا به فاحشه ای هزار هم خوابه تبدیل کرده

و هرکس به نحوی از من لذت می برد که مرا میازارد.

اما در کویر، فقط من بودم و ماه

سایه ی او بودم و معشوقه اش

لباس شب بر تنم بود.

و به وقت روز آن درخت پیر مرا از هرزه نگاه های خورشید

حفظ می کرد، تا آن که خورشید از حسادت آن درخت بیچاره را خشکاند و

مرا دزدید...

آه چه سرنوشت تلخی پیدا کردم ، بعد از هزاران سال تنها خاطره ای از ماه برایم باقی مانده.

و سایه بلند بلند گریه می کرد

گویی اولین بار بود با کسی حرف می زند

...

خورشید غروب کرده بود

رهگذر با سنگی نسبتا بزرگ، دیوار را فرو ریخت و سایه را آزاد کرد

و به همراه سایه به سمت خیابانی گریختند

که درختانش،

                هرگز رنگ شوم خورشید را ندیده اند.


از تو

از تو

     از دو چشم سیاهت

تا آخر این شب تار رفتم

از تو  

     از دو دست سردت

تا آخر این زمستان رفتم

از تو

      از پیکر نحیفت

تا آخر تنهایی سرو ، رفتم    

از تو

      از گیسوان سیاهت

تا آخر این جنگل تاریک رفتم

از تو

     از نگاه اندوهگینت

تا آخر پژمردگی آینه ها رفتم

از تو

     از حضور مه آلودت

تا آخر بی تابی ابرها رفتم

از تو

          عبور کردم

                           تا به تو رسیدم.






عکس از : Mohammadreza Rezania



رهگذر و فیلسوف

رهگذر به فیلسوف مشهوری رسید

از او پرسید :

حقیقت چیست ؟

فیلسوف این چنین پاسخ داد :

ما انسان ها در دالان سیاه موهومات خود محبوسیم و نوری که از روزنه کوچک بالایی  آن می بینیم ،

برایمان به مثابه حقیقت است،

ولی حقیقت چیز دیگریست و آنجا در بیرون غار قرار دارد.

او فیلسوف را ترک کرد

و خنده تلخی کرد، که فیلسوف نمی دانست

که از خیلی پیش تر،

رهگذر از آنجا ... از بیرون غار

به درون این دالان تاریک پناه آورده است.




            عکس از : VICTOROK

جیرجیرک مست

جیر جیر جیر

جیر جیرکِ مست

می زند ساز

می کند آواز :


رُخ کرم شب تاب،  امشب  دیدنیست

ناز این دوشیزه علف، امشب کشیدنیست


آب  این  رودخانه گویا،  کمی   گشته  رام

عشق بازی آب و سنگ، امشب شنیدنیست!


کرم و کژدم و مار و موش همه گرد آمده اند

صحبت کینه و دام ، امشب منتفی ست


روزهاتان به شکار و شکم و فریب و ریا طی شد

ندای تنهایمان با هم ، امشب به یکرنگیست


در لانه اش تنها، اشک میریزد عقاب سیاه

آنچه در روز ناپیداست، امشب چه دیدنیست!


به جفا خورشید تازیانه ها  زد مرا  روزها

نوازش  مهتاب اما،  امشب  به دلداریست


گویی غوک دیوانه هم ، هم آواز من است

آنچه گم کرده بود عمری، امشب یافتنیست


خبر کرد بید مجنون را باد، ز عشق  دیرینش

رقص موزون بید و باد ، امشب به زیبایست


آی  خفاش پیر، دور  شو  از  محفل  ما

که جغد سپید هم، امشب به مهمانیست


رازقی  قدحی دگر  پر کن، زین  شبنم  ناب

کز هزار و یک شب فقط، امشب به یکتائیست

.

.

.

صدای گام های آهسته از دور می رسد به گوش

پنهان نشوید، آری! این رهگذر امشب خودیست


مرد پرنده

مردی که سوار بر وزش بادِ نفس هایش بود

مردی که که هیچ گاه اسیر زمین نشد

مردی که پرواز را از حقارت درختان دربند خاک آموخت

مردی که هرگز به خفت تعلق، تن در نداد

مردی که هیچ کس او را از آب تا ابر ندید

مردی که تا اوج نیستی "من" پرواز کرد ...

.

.

رهگذر اما در شبی ظلمانی ، تصویر آن مرد را در انعکاس چشمان یک جغد دید :






         عکس از : Tommy Ingberg


رهگذر و مرداب

رهگذر به مرداب رسید

خطاب به او پرسید:

راز مرگ دلخراش تو چیست ؟

مرداب :

راز مرگ من هرگز فاش نشد

اما اکنون که تو می خواهی

پس،

پایین تر آی

حرف هایم ابدیست ...





     عکس از : Bogdan Panait


تنهاییِ بی انتها

قطره از ابر چکید ، به خود نگریست

تمام جهان زیر پای خود را در انعکاس خویش دید

از بزرگی و نامتناهی بودنش به وجد آمد

قطره خوب فهمید که همه چیز در درونش نهفته است

فهمید که بی نهایت است

تا که،  به دریا رسید

و در انبوه قطرات گم شد

دریا، افسوس، جهانِ قطره را درنیافت

قطره هیچ شد

قطره تنها شد ...

.

.

.

رهگذر نیز برای گریز از تنهایی، تنها شده است




         عکس از : Cordin Lupei

عکس از : Aris Kamarotos


سوزش مهتاب

(خلاصه شده)


در سنگینی سکوت و انزوای آسمان

ماه، مردی بود

قد خمیده و باریک اندام

و شب آه او

دلتنگ سحر ، دلگیر از خود

و ستاره ها اشک هایش

ابر بسترش بود

و باران شعر او :


چشم هایت گناه من بود

این گرداب های لایزال

وین شب های مه آلود

این دو کوچه تاریک و بی انتها ...

.

.

.

ماه، مردی بود

پشت هاله های نقره گون

که از باب سخن با او

ماهیان دریا

نیمه شب سر بدر آرند از آب

شکوِه های تنهایی خویش

ناله های بی صدایی و دلمردگی

با ماهیان شب زنده دار دریای دلش میگفت

اشک آن ها را دید و

قامتش خم شد


ماه، مردی بود

قد خمیده و باریک اندام 

در واپسین شب های تار خود

در میان وسعت سیاه آسمان تنهایی خویش

رو به زوال و اِنحنایش می رفت

دلگیر از خود و بی تاب از این سوز دلش

که رُخ سپیده را ندید و رفت ...




آخرین نور

دلش از نگاه سنگین کوچه ها گرفت

سرش را به زیر انداخت

هر گام، هر قدم

هر صدای پایش

فریاد یاس برمی آورد :

عاقبت این راه مُرده سرآید ،

عاقبت این کورسوی مهتاب نیز بمیرد ...

دلش از صدای قدم هایش نیز گرفت ،

رهگذر سرش را به سوی آسمان بلند کرد

و اینجا بود که برای اولین بار با ستاره ها آشنا شد ...



خاک سنگدل

در یک شب بارانی، خاک نالان و بد عُنق به قطره بارانی در نزدیکیش گفت :

کاش همانند برف بی سر و صدا پایین می آمدی ، تو تمام خواب مرا آشفته می کنی ، کمی آرامتر !

قطره : من از آبم ، همه مرا دوست دارند ، مادرم ابر مرا با عطوفت بزرگ کرده

و به دست باد مهربان سپرده ، او نوازشم کرد و مرا به .... و اینجا بود که قطره ناگهان به شدت با خاک برخورد کرد ،

ضربه مغزی شد ، صحبتش ناتمام ماند و خون بی رنگش بستر خاک را فرا گرفت ...

خاک همچنان آشفته بود ، پتویی از گِل برای خویش درست کرد ،

خمیازه ای کشید و آماده شد تا راحت تر بخوابد.



...


در نگاه  رهگذر ...


















عشق مترسک

عشوه ی یک خانم کلاغ هفت خط آرایش کرده دل چوبین مترسک را برد و او عاشقش شد

چرا که براستی مترسک ها هم با این که دل چوبی دارند ولی باز عاشق می شوند

زیرا آباء و اجداد آنها یعنی درخت ها هم عاشق می شوند ،

و چه کسی جز کلاغ ها همدم مترسک هاست ؟

....

عاقبت این عشق باعث شد مترسک به کلاغ ها اجازه دهد هرچه می خواهند مزرعه را غارت کنند

گذشت و مترسک سرمست از این عشق بیدار شد و مزرعه را ویران شده دید

و خودش در دست صاحب مزرعه بود که به سمت اجاق خانه برده میشد تا هیزم آتشش باشد...

و اینجا بود که مترسک ترسید و آخرین نصیحت مرد رهگذر را به یاد آورد :


مبادا عاشق کلاغ ها شوی .






مرا به خاطر داری ؟

با توام ...! هیچ خبر از من بی نشان داری ؟

آن جا که قدم هایم گم شد

                                   سایه ام از سر دیوار ها کم شد

آن جا ها مرا به یاد داری ؟

لرزش دستانم را

سستی پاهایم

                     ابر غلیظ آه نفس هایم ...

نه ، التماس باران را به یاد داری ؟

من رفتم و شب ها هم به دنبالم آمدند

                               پاییز بود آن روز و برگ ها هم به دنبالم آمدند

بی تو،  هم خانه باد شدم

                              همدم تنهایی مهتاب شدم

بی تو ...

.

.

.

ای که از خاطرت آن مرد رهگذر برفت

با توام !

هیچ می دانی اینجا هنوز پاییز است ؟


حکایت صفر و یک

هنگامی که عدد دو خواب بود عدد یک به صفر گفت :

ای هیچ و پوچ بیچاره ، مایه ننگ من هستی که همنشین توام ، وجودت از بی وجودیست

و ثروتت تهی دستی !

کاش میان ما نبودی و از عزت ما همی نمی کاستی.

صفر خردمند پاسخش این چنین گفت :


پنداری که من کم کسی هستم          من در نیستی خود بی انتها هستم

تو که یک، یکِ ناچیز بیش نیستی          من   پدرِ   دو   بی نهایت   هستم



کفش من

یار من ، راه من پایان ندارد

آیا وامانده ای ؟


راه من ، کفش من یارا ندارد

آیا هموار گشته ای ؟


ای یار من ، ای کفش من

ای آخرین همراه من

این راه من این راه ناهموار ما

جاده تاریک و سیاه

راه خیس و گل آلوده ی ما

پایان ندارد

این کوچه های ابدی جز من

رهگذری دگر ندارد




مرگ آن مرد آبی

مرد قرمز می دوید

مرد زرد روزنامه می خواند

مرد مشکی می خندید

مرد سبز خوابیده بود

مرد آبی داشت جان می داد


مرد قرمز خسته شد

مرد زرد کتاب می خواند

مرد مشکی سیگار می کشید

مرد سبز بیدار شد

مرد آبی  مُرد