در آن خیابان پر ازدحام
میدیدم که مردم از مغازه های گنبدی شکل ، نوشیدنی سرخ رنگی می خرند ... و به چه لذتی می نوشند
اما من هرگز بهایی برای خریدش نداشتم ...
فروشندگان انسان هایی خاص با لباس هایی خاص بودند
یک بار فروشنده ای را تعقیب کردم و دیدم که با ظرفی در دست ، به پشت بام عبادتگاه شلوغی می رود
خوب که دقت کردم ، دیدم که آن جا از آسمان، این شربت سرخ رنگ می بارید
و او ظرفش را پُر می کرد ...
گذشت و من از آن خیابان رفتم ...
اما بعد ها ... من سوار بر بال های مرد پرنده پرواز کردم
بر فراز آن خیابان ... بر فراز ابرهایش...
به چه مشقت هایی هفت آسمان آن را شکافتیم ...
و آن جا به جسد خدا رسیدیم ، که خنجر بزرگی در قلبش فرو رفته بود و از او خون می چکید ...
پ.ن : خیابان پر ازدحام و مرد پرنده لینک به دو نوشته پیشین و کاملا مکمل این نوشته می باشند.
پ.ن2 : این نوشته هیچ ارتباطی به نوشته ها و تشبیه های "نیچه" ندارد...