-
مرگ آسمان
چهارشنبه 8 دی 1389 21:22
هر چه دریا بود به آسمان پیوست هر چه رود بود هر چه شبنم ، هرچه آب بود افسوس ... آسمان دیگر نمی گرید مظلومانه از دردِ بسیار ، مُرد در سوگش ... آه هر چه اشک ریختم ، بخار شد بر ساحل این کویر نیلگون در حسرت آن ابرهایی که باد بُرد من نیز عاقبت روزی، از تشنگی خواهم مُرد
-
ناله دیوارها
چهارشنبه 8 دی 1389 11:23
رهگذر در این خیابان خلوت ، با سوزنِ در دستش افکار خویش را بر پیکر عریان این دیوار های بی زبان می دوزد اما دیوار ها دیگر به تنگ آمده اند ... نفس نمی کشند ، نمی خواهند ترک های دل هاشان، امتداد کمان ابروی ماه باشد ... رهگذر از دیوارها دلگیر است... می اندیشد: که جامه اش را از تن بیرون کند و با آهِ خویش نوک سوزنش را...
-
شربت سرخ
چهارشنبه 8 دی 1389 11:23
در آن خیابان پر ازدحام میدیدم که مردم از مغازه های گنبدی شکل ، نوشیدنی سرخ رنگی می خرند ... و به چه لذتی می نوشند اما من هرگز بهایی برای خریدش نداشتم ... فروشندگان انسان هایی خاص با لباس هایی خاص بودند یک بار فروشنده ای را تعقیب کردم و دیدم که با ظرفی در دست ، به پشت بام عبادتگاه شلوغی می رود خوب که دقت کردم ، دیدم که...
-
برای همیشه
چهارشنبه 8 دی 1389 11:23
برای زیبا الهه ی آرمیده بر مزارش... نه دیگر اشکی برایم باقی مانده ، نه خونی، که بگریم برای همیشه... چشم بر هم نهادی و آسمان را از روشنایی محروم کردی گرمای خویش را از زمین بازپس گرفتی و با سرمای اندامت زمستان را جاری کردی دیگر نفس نمی کشی ... ابرهای تیره تکان نمی خورند ... و دیگر باران را گریه نخواهی کرد ... برای...
-
خیابان پر ازدحام
چهارشنبه 8 دی 1389 11:22
یک شب اما به اشتباه، بدانجا رفتم ... به آن خیابان شوم که شب، خلوت به نظر می رسید... آن جا نزدیک بود از فرط گرسنگی بمیرم ... اما عاقبت ... یک شب نیز، گریختم آری من از آن خیابان پر ازدحام گریختم ، خیابانی که انسان هایش روزها در رستوران ها یکدیگر را می خوردند تا زنده بمانند و فردا در بیمارستان ها ، یکدیگر را بزایند ......
-
رستگاری زیر باران
چهارشنبه 8 دی 1389 11:22
آن ها نه می بینند ... نه می شنوند و نه هرگز عشق بازی کرده اند ... چیزی جز خاک نخورده اند و هیچ گاه در خاطر آفتاب خطور نکرده اند لکن تنها و تنها آن ها ، کِرم های خاکی زیر باران رستگار می شوند ... پ.ن : کرم خاکی تنها کسی بود که در هوای بارانی دیشب در خیابان، رهگذر را دید. پ.ن2 : کرم های خاکی تک جنسی هستند ، به وقت روز...
-
فرشته مسافر
چهارشنبه 8 دی 1389 11:22
حتی از دوردست ها... می بینم : شبانگاه که چشم هایت را می بندی از بندرگاهِ پشت پلک هایت با کشتی خیال، به سمت دریای یاد من عزم سفر میکنی با این که می دانی حتی "دریای سیاه" هم ، هزار بار از دریای خاطرم ، سپید تر است... هر شب اما باز ، دیوانه وار ، خود را در این دریای تار، غرق میکنی ... آه... تو ... اِی نورانی...
-
درختان ایستاده می میرند
چهارشنبه 8 دی 1389 11:21
درختان ایستاده میمیرند ، در بستر سوزناک اما سپیدِ! برف درختان تنهایند ، جنگل هم که باشند ، هر درخت تنها می میرد درختان بی صدا می میرند ، در گورستان سرد اما نامرییِ! هوا روح درخت مِه می شود در بستر سوزناک اما سپیدِ! برف هر درخت فقط از مرگ خویشتن خبر دارد زیرا درختان ایستاده می میرند ، حتی اگر مثال سرو، سبز! باشند نظاره...
-
باران بیشتر ببار
چهارشنبه 8 دی 1389 11:21
باران ، بیشتر ببار گرچه خانه مقوایی ِ بی خانمان را ویران کرده ای باران ، بیشتر ببار گرچه مزارع را سیل برد باران ، بیشتر ببار گرچه نداشته های مسکین را از شکاف سقف خانه اش بر سرش می کوبی باران ، بیشتر ببار گرچه آسمان تیره و تار مانده است باران ، بیشتر ببار گرچه راهم را گل آلوده کرده ای ولی باز ببار تا زمین با حضورت ،...
-
رهگذر و دیوانه
چهارشنبه 8 دی 1389 11:20
اندام شب سرد بود دیوانه روی زمین نشسته بود و گریه می کرد رهگذر به دیوانه رسید، دیوانه رهگذر را دید و از او پرسید : روز را کجا می توانم پیدا کنم؟ مسیرش کجاست ؟ رهگذر : نمی دانم ، سال هاست به آن جا نرفته ام گویی هرگز آن جا را ندیده ام ، چرا به دنبال روز می گردی ؟ دیوانه : شنیده ام آنجا گورستانی است و قبر شب آن جاست ، می...
-
الهه مهجور عشق
چهارشنبه 8 دی 1389 11:19
یک شب سخت طوفانی ، که باران شدیدتر از همیشه می بارید ، فریادهایی آشنا می شنیدم من نیز همراه باران گریستم ، گویی خدای دلسوخته عشق این بار بلندتر از همیشه ضجّه می زد : هیچ کس ندید و نفهمید که تو از کدام آسمان هبوط کردی جز من هیچ کس به یاد نیاورد که تو لیلای کدامین قصه بودی جز من هیچ کس نشناختت تو را که مادر ونوس بودی جز...
-
رهگذر و سرما
چهارشنبه 8 دی 1389 11:19
اولین باری که سرما را دیدم به او گفتم : تو کمی مرا آزار می دهی ، خاصیت تو چیست ؟ پاسخ داد : من هر آدم را بیرون از خانه، به خودش نزدیک تر می کنم . در خیابان بین آدم ها، حقایقی را نشان می دهم ، و بهانه گرمای خانه هایشان هستم. گذشت و بعدا که بیشتر او را دیدم و شنیدم ، فهمیدم که سرما همیشه "راست می گوید" اگرچه...
-
قدرت کودک
چهارشنبه 8 دی 1389 11:18
روزی از کنار رودخانه ای گذر می کردم خسته بودم از سرسختی این جاده که با عبور هر رهگذر بر جای خود محکم تر می شود ، و از پیچیدگی اندیشه رودخانه ، که در درختان تجلی پیدا کرده و هر روز این درختان قطور تر می شوند و هر روز پرندگان بیشتری بر روی درختان آشیانه می کنند ریشه ها هر روز رشد می کنند ، دنیا هر روز سرسخت تر می شود......
-
برای باران
چهارشنبه 8 دی 1389 11:18
در پاسخ به این شعر "باران" آن ابر که در چشمان من است از تراکم حجم آه سرد ماست تو بارانش باش ، من اشک می ریزم تو زلال شو ، من نیز سبک می شوم
-
دو سیب سبز چشم هایش
چهارشنبه 8 دی 1389 11:17
زبان حال رهگذر : دخترک زیبای سیب فروش که دست کوچک سردت، در این سرما به اکراه سیب می فروشد و خود، سیب تلخ زندگی را گاز میزنی سیب نمی خواهم پولش را ندارم اما فقط می خواهم که دو سیب سبز چشم هایت را ببو یم و دو سیب سرخ گونه هایت را ببوسم . . . اندوه زیاد روح بزرگت چه بی رحمانه بر جسم کوچکت سنگینی می کند و دردِ...
-
دختر پاییز
چهارشنبه 8 دی 1389 11:17
با چه طنازی ها دختر پاییز رهگذرِ این خیابان را، افسون خود می کند : عکس از : Daria Endresen
-
روزی که فهمیدم زمین گرد است
چهارشنبه 8 دی 1389 11:16
از تمام عادت ها از تمام بودن ها از تمام باور ها از تمام آلودگی ها رفتم ... پشت دشت ها ، پشت کوه ها پشت جنگل ها ، پشت دریاها ... آه هرگز کسی نفهمید که چه اندازه دلم سخت گرفت، وقتی که از همه ی پایان ها گذشتم و باز ، به نقطه تلخ آغاز رسیدم و چقدر ناجوانمردانه، زمین مرا فریفت اکنون، اندوهِ "گالیله" را خوب درک می...
-
بازار نقاشان
چهارشنبه 8 دی 1389 11:15
در این کسادی بازار آینه فروش ها بازار نقاشان ، عجیب گرم است نقاشانی که چقدر وقیحانه ، چقدر بی شرمانه و چقدر هنرمندانه ! بر روی آینه ها ، صورتگری می کنند.
-
رهگذر و کلاغ آدم
چهارشنبه 8 دی 1389 11:11
کلاغی روی شاخه درخت، زیر چشمی مردی را نگاه می کرد که از آن خیابان و از زیر درخت رد می شد. مرد متوجه نگاه سنگین کلاغ شد، رو به او کرد و گفت : تمام آن پشت بام ها از تمام شما کلاغ ها بیزارند ! کلاغ بلافاصله پاسخش داد: تمام این درخت ها نیز از تمام شما آدم ها بیزارند ! . . رهگذری آن طرف تر این مشاجره را شنید، تنها کلاغ بی...
-
امشب سیگار می شوم
چهارشنبه 8 دی 1389 11:09
امشب آتش می گیرم امشب دود می شوم امشب خاکستر می شوم امشب سیگار می شوم امشب کسی پُکی به من نمی زند امشب خود به معراج می روم امشب آغاز می شوم امشب زلال می شوم امشب سیگار می شوم امشب درد می شوم امشب آه سینه سوز می شوم امشب پیر می شوم امشب می میرم امشب سیگار می شوم پ.ن : من اسم امثال این نوشته هایم را شعر نمی گذارم.
-
رهگذر و سایه
چهارشنبه 8 دی 1389 11:08
انتهای غروب رهگذر به سایه ای نیمه جان رسید سایه آهسته گریه می کرد رهگذر از سایه پرسید : چرا اشک میریزی ؟ سایه با صدای رنجور پاسخ داد : یک روز صبح زود، که عشق من، شوهرم "ماه" نبود، خورشید مرا از زیر تنه ی تنها درخت کویر دزدید و اینجا زیر این دیوار خرابه ، در این خیابانی که هیچ گاه ماه در آن نمی تابد زندانی...
-
از تو
چهارشنبه 8 دی 1389 11:07
از تو از دو چشم سیاهت تا آخر این شب تار رفتم از تو از دو دست سردت تا آخر این زمستان رفتم از تو از پیکر نحیفت تا آخر تنهایی سرو ، رفتم از تو از گیسوان سیاهت تا آخر این جنگل تاریک رفتم از تو از نگاه اندوهگینت تا آخر پژمردگی آینه ها رفتم از تو از حضور مه آلودت تا آخر بی تابی ابرها رفتم از تو عبور کردم تا به تو رسیدم. عکس...
-
رهگذر و فیلسوف
چهارشنبه 8 دی 1389 11:07
رهگذر به فیلسوف مشهوری رسید از او پرسید : حقیقت چیست ؟ فیلسوف این چنین پاسخ داد : ما انسان ها در دالان سیاه موهومات خود محبوسیم و نوری که از روزنه کوچک بالایی آن می بینیم ، برایمان به مثابه حقیقت است، ولی حقیقت چیز دیگریست و آنجا در بیرون غار قرار دارد. او فیلسوف را ترک کرد و خنده تلخی کرد، که فیلسوف نمی دانست که از...
-
جیرجیرک مست
چهارشنبه 8 دی 1389 11:06
جیر جیر جیر جیر جیرکِ مست می زند ساز می کند آواز : رُخ کرم شب تاب، امشب دیدنیست ناز این دوشیزه علف، امشب کشیدنیست آب این رودخانه گویا، کمی گشته رام عشق بازی آب و سنگ، امشب شنیدنیست! کرم و کژدم و مار و موش همه گرد آمده اند صحبت کینه و دام ، امشب منتفی ست روزهاتان به شکار و شکم و فریب و ریا طی شد ندای تنهایمان با هم ،...
-
مرد پرنده
چهارشنبه 8 دی 1389 11:06
مردی که سوار بر وزش بادِ نفس هایش بود مردی که که هیچ گاه اسیر زمین نشد مردی که پرواز را از حقارت درختان دربند خاک آموخت مردی که هرگز به خفت تعلق، تن در نداد مردی که هیچ کس او را از آب تا ابر ندید مردی که تا اوج نیستی "من" پرواز کرد ... . . رهگذر اما در شبی ظلمانی ، تصویر آن مرد را در انعکاس چشمان یک جغد دید...
-
رهگذر و مرداب
چهارشنبه 8 دی 1389 11:06
ر هگذر به مرداب رسید خطاب به او پرسید: راز مرگ دلخراش تو چیست ؟ مرداب : راز مرگ من هرگز فاش نشد اما اکنون که تو می خواهی پس، پایین تر آی حرف هایم ابدیست ... عکس از : Bogdan Panait
-
تنهاییِ بی انتها
چهارشنبه 8 دی 1389 11:05
قطره از ابر چکید ، به خود نگریست تمام جهان زیر پای خود را در انعکاس خویش دید از بزرگی و نامتناهی بودنش به وجد آمد قطره خوب فهمید که همه چیز در درونش نهفته است فهمید که بی نهایت است تا که، به دریا رسید و در انبوه قطرات گم شد دریا، افسوس، جهانِ قطره را درنیافت قطره هیچ شد قطره تنها شد ... . . . رهگذر نیز برای گریز از...
-
سوزش مهتاب
چهارشنبه 8 دی 1389 11:04
(خلاصه شده) در سنگینی سکوت و انزوای آسمان ماه، مردی بود قد خمیده و باریک اندام و شب آه او دلتنگ سحر ، دلگیر از خود و ستاره ها اشک هایش ابر بسترش بود و باران شعر او : چشم هایت گناه من بود این گرداب های لایزال وین شب های مه آلود این دو کوچه تاریک و بی انتها ... . . . ماه، مردی بود پشت هاله های نقره گون که از باب سخن با...
-
آخرین نور
چهارشنبه 8 دی 1389 11:03
دلش از نگاه سنگین کوچه ها گرفت سرش را به زیر انداخت هر گام، هر قدم هر صدای پایش فریاد یاس برمی آورد : عاقبت این راه مُرده سرآید ، عاقبت این کورسوی مهتاب نیز بمیرد ... دلش از صدای قدم هایش نیز گرفت ، رهگذر سرش را به سوی آسمان بلند کرد و اینجا بود که برای اولین بار با ستاره ها آشنا شد ...
-
خاک سنگدل
چهارشنبه 8 دی 1389 11:02
در یک شب بارانی، خاک نالان و بد عُنق به قطره بارانی در نزدیکیش گفت : کاش همانند برف بی سر و صدا پایین می آمدی ، تو تمام خواب مرا آشفته می کنی ، کمی آرامتر ! قطره : من از آبم ، همه مرا دوست دارند ، مادرم ابر مرا با عطوفت بزرگ کرده و به دست باد مهربان سپرده ، او نوازشم کرد و مرا به .... و اینجا بود که قطره ناگهان به شدت...