کلاغی روی شاخه درخت،
زیر چشمی مردی را نگاه می کرد که از آن خیابان و از زیر درخت رد می شد.
مرد متوجه نگاه سنگین کلاغ شد،
رو به او کرد و گفت :
تمام آن پشت بام ها از تمام شما کلاغ ها بیزارند !
کلاغ بلافاصله پاسخش داد:
تمام این درخت ها نیز از تمام شما آدم ها بیزارند !
.
.
رهگذری آن طرف تر این مشاجره را شنید،
تنها کلاغ بی آشیانه آن خیابان، در نزدیکی رهگذر روی دیوار کوتاهی نشسته بود
رهگذر ایستاد و به آن کلاغ گفت :
این دو حتما، کلاغ های آدم و آدم های کلاغ ، را نمی شناسند!
کلاغ ِ بی خانمان سرش را به نشانه تایید تکان می داد ...