خیابان خلوت و خیس

گرگ و میش صبح سرد پاییز ، کلاغ ها هم هنوز خوابند

خیابان خلوت و خیس

گرگ و میش صبح سرد پاییز ، کلاغ ها هم هنوز خوابند

خاک سنگدل

در یک شب بارانی، خاک نالان و بد عُنق به قطره بارانی در نزدیکیش گفت :

کاش همانند برف بی سر و صدا پایین می آمدی ، تو تمام خواب مرا آشفته می کنی ، کمی آرامتر !

قطره : من از آبم ، همه مرا دوست دارند ، مادرم ابر مرا با عطوفت بزرگ کرده

و به دست باد مهربان سپرده ، او نوازشم کرد و مرا به .... و اینجا بود که قطره ناگهان به شدت با خاک برخورد کرد ،

ضربه مغزی شد ، صحبتش ناتمام ماند و خون بی رنگش بستر خاک را فرا گرفت ...

خاک همچنان آشفته بود ، پتویی از گِل برای خویش درست کرد ،

خمیازه ای کشید و آماده شد تا راحت تر بخوابد.



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد