در یک شب بارانی، خاک نالان و بد عُنق به قطره بارانی در نزدیکیش گفت :
کاش همانند برف بی سر و صدا پایین می آمدی ، تو تمام خواب مرا آشفته می کنی ، کمی آرامتر !
قطره : من از آبم ، همه مرا دوست دارند ، مادرم ابر مرا با عطوفت بزرگ کرده
و به دست باد مهربان سپرده ، او نوازشم کرد و مرا به .... و اینجا بود که قطره ناگهان به شدت با خاک برخورد کرد ،
ضربه مغزی شد ، صحبتش ناتمام ماند و خون بی رنگش بستر خاک را فرا گرفت ...
خاک همچنان آشفته بود ، پتویی از گِل برای خویش درست کرد ،
خمیازه ای کشید و آماده شد تا راحت تر بخوابد.