انتهای غروب
رهگذر به سایه ای نیمه جان رسید
سایه آهسته گریه می کرد
رهگذر از سایه پرسید : چرا اشک میریزی ؟
سایه با صدای رنجور پاسخ داد :
یک روز صبح زود، که عشق من، شوهرم "ماه" نبود،
خورشید مرا از زیر تنه ی تنها درخت کویر دزدید
و اینجا زیر این دیوار خرابه ، در این خیابانی که هیچ گاه ماه در آن نمی تابد زندانی کرد.
این جا همه عریانیم را می بینند
مرا به فاحشه ای هزار هم خوابه تبدیل کرده
و هرکس به نحوی از من لذت می برد که مرا میازارد.
اما در کویر، فقط من بودم و ماه
سایه ی او بودم و معشوقه اش
لباس شب بر تنم بود.
و به وقت روز آن درخت پیر مرا از هرزه نگاه های خورشید
حفظ می کرد، تا آن که خورشید از حسادت آن درخت بیچاره را خشکاند و
مرا دزدید...
آه چه سرنوشت تلخی پیدا کردم ، بعد از هزاران سال تنها خاطره ای از ماه برایم باقی مانده.
و سایه بلند بلند گریه می کرد
گویی اولین بار بود با کسی حرف می زند
...
خورشید غروب کرده بود
رهگذر با سنگی نسبتا بزرگ، دیوار را فرو ریخت و سایه را آزاد کرد
و به همراه سایه به سمت خیابانی گریختند
که درختانش،
هرگز رنگ شوم خورشید را ندیده اند.