خیابان خلوت و خیس

گرگ و میش صبح سرد پاییز ، کلاغ ها هم هنوز خوابند

خیابان خلوت و خیس

گرگ و میش صبح سرد پاییز ، کلاغ ها هم هنوز خوابند

رهگذر و سایه

انتهای غروب

رهگذر به سایه ای نیمه جان رسید

سایه آهسته گریه می کرد

رهگذر از سایه پرسید : چرا اشک میریزی ؟

سایه با صدای رنجور پاسخ داد :

یک روز صبح زود، که عشق من، شوهرم "ماه" نبود،

خورشید مرا از زیر تنه ی تنها درخت کویر دزدید

و اینجا زیر این دیوار خرابه ، در این خیابانی که هیچ گاه ماه در آن نمی تابد زندانی کرد.

این جا همه عریانیم را می بینند

مرا به فاحشه ای هزار هم خوابه تبدیل کرده

و هرکس به نحوی از من لذت می برد که مرا میازارد.

اما در کویر، فقط من بودم و ماه

سایه ی او بودم و معشوقه اش

لباس شب بر تنم بود.

و به وقت روز آن درخت پیر مرا از هرزه نگاه های خورشید

حفظ می کرد، تا آن که خورشید از حسادت آن درخت بیچاره را خشکاند و

مرا دزدید...

آه چه سرنوشت تلخی پیدا کردم ، بعد از هزاران سال تنها خاطره ای از ماه برایم باقی مانده.

و سایه بلند بلند گریه می کرد

گویی اولین بار بود با کسی حرف می زند

...

خورشید غروب کرده بود

رهگذر با سنگی نسبتا بزرگ، دیوار را فرو ریخت و سایه را آزاد کرد

و به همراه سایه به سمت خیابانی گریختند

که درختانش،

                هرگز رنگ شوم خورشید را ندیده اند.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد